شب است و در به در کوچه های پردردم..فقیر و خسته به دنبال دوست می گردم..اسیر ظلمتم رفیق کجا ماندی؟من به اعتبار تو فانوس نیاوردم..........
گاهی ادم ها زود عوض میشن خیلی زود رنگ عوض می کنن و زود عوضی می شن... حکایت آدم هایی که اونقدر نزدیکی بهش و اونقدر غرق در وجودش و افکار خودتو خودش که نمی فهمی ...فاصله که می گیری از یک زاویه و دید دیگری که نگاه میکنی افکار و آرمان هایی که در وجودت از وجودش ساخته ای پر که می کشی..می بیینی اوووووه ه ه ه ه...این سیرت زشت را پس چرا من ندیدم؟! حکایت من و آدمی مثل من..با نشانه هایی شبیه به من..با پیشینه ای نزدیک به من..من و من و مثل من....ساده است. وقتی بازتابی از خود را در آیینه ی دیگری دیدی عاشق خودت شدی......به کمک نیاز داشتم به کمک نیاز داشت..تکیه گاه می خواستم تکیه گاه می خواست..شانه ای می خواستم برای گریه هایم آغوشی گرم برای تمام غصه ها... در پاسخ به گریه های دیگری ..غم و درد وجودش..ریسمانی برای رهایی از چاهی خود ساخته..کمک کن.به کسی شبیه خودت کمک کن گرچه تو محتاج تری اما باز کمک کن. فقط...دل نبند...دلبسته ات خواهند شد اما تو دل نبند...نیک می دانی که تو عاشق آن تصویر زیبای رویایت شده ای نه عاشق او...او هم شاید فریب مهربانی ات را خورده وگرنه چه می دانست و می داند چه در دل و روح و فکر تو می گذرد؟ فقط...چیزی که آزارم می دهد کم و بیش...شستن گرد و غبار از چهره ی این آیینه است...شاید هم شکستن آیینه ای که روزی تصویر مرا انعکاس داد...تصویری از نیاز به کمک به عشق به مهربانی. آدم ها زود عوض می شوند شاید هم نه ..آدم ها همانی هستند که روزی و روزها قبل بودند..شاید این منم که دیدگاهم..نگاهم..خواسته هایم..احساسم..رویایم و تصویر در آیینه ام عوض شده...شاید من عوض شدم.
ز نامردان علاج درد خود جستن ، بدان ماند
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را،
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است........... سهراب
گاهی مثل حال امروزم دلم می گیره.چه حس بدیه اینکه ÷ادر هوا و سرگردون بمونی تو راهی که آغازش دست تو نبوده و پایانشو مجبوری خوب رقم بزنی...گاهی مثل حالا یادم میره که اصلا درست زندگی کردن یعنی چه؟خوب بودن یعنی چی؟حس خوبی نیست پا در هوا و بی ریشه نفس زدن..تنها نفس زدن حتی به جایی رسیدن که با خود خودت هم بیگانه باشی..که حس میکنی حتی خودتم نمی شناسی.نه می دونی چه سلیقه ای داری چی دویت داری چی می خوای چی؟واسه چی هستی؟چیکار باید بکنی؟مات و مبهوت وایسادی انگار و به آدم هایی دورو برت نگاه میکنی..چرا از آدمکای دور و برم.....یه حسی میاد..حس رفتن..حس فرار..دل به دریا زدن و رفتن..دل به دریا زدن و دل کندن و رفتن....از همه ی این 21 سال زندگی ام دل کندن و پشت کردن و رفتن..به ناکجا آباد..به یک کران ناپیدا به دنیایی به دور از این خرابه این جهنم دره..چه فرقی میکند کجا.وقتی هدف رفتن است و رفتن است وبس.امروز تولدم بود.20 سالم تمام شد و من وارد 21 سالگی شدم.اگر از من بپرسی در 21 سالگی هیچ حسی نیست اگر ...همچنان دست و پاتو بسته ببینی..ببینی که خیلی چیزایی که دلت می خواسته و می خوادو نمیشه ..برمی گردم پشت سرم..حسرت چیزهایی تو دلم هست که نداشتنشون واسه خاطر چیزهایی جز نداشتن جز بی پولی جز.......خیلی تلخه تو این سن هنوز بلد نباشی انتخاب کنی و درست انتخاب کنی..
اگر در صحنه نیستی هرکجا که می خواهی باش چه به شراب نشسته باشی و چه به نماز ایستاده باشی هردو یکیست...........................دکتر علی شریعتی
در سرزمین من!!!!
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن … روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش… من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟ گفت: اصلا عاشق بودی؟ گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟ ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین …. حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد. ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟ پس: |
About
امروز تبریز مه آلود است..امروز ایران مه آلود است.سوگند به وطنم به زادگاهم روزی بر عرش جهان چون نور می تابانمت ایران من... Archivesدی 1392آذر 1392 آبان 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390 اسفند 1389 فروردين 1384 AuthorsیاشیلLinks
زخم تنهایی احسان LinkDump
انجمن علمی بیوتکنولوژی دانشگاه آذربایجان کاربران آنلاين:
بازدیدها :
|