افکار من

گاهی ادم ها زود عوض میشن خیلی زود رنگ عوض می کنن و زود عوضی می شن...

حکایت آدم هایی که اونقدر نزدیکی بهش و اونقدر غرق در وجودش و افکار خودتو خودش که نمی فهمی ...فاصله که می گیری از یک زاویه و دید دیگری که نگاه میکنی افکار و آرمان هایی که در وجودت از وجودش ساخته ای پر که می کشی..می بیینی اوووووه ه ه ه ه...این سیرت زشت را پس چرا من ندیدم؟!

حکایت من و آدمی مثل من..با نشانه هایی شبیه به من..با پیشینه ای نزدیک به من..من و من و مثل من....ساده است.

وقتی بازتابی از خود را در آیینه ی دیگری دیدی عاشق خودت شدی......به کمک نیاز داشتم به کمک نیاز داشت..تکیه گاه می خواستم تکیه گاه می خواست..شانه ای می خواستم برای گریه هایم آغوشی گرم برای تمام غصه ها...

در پاسخ به گریه های دیگری ..غم و درد وجودش..ریسمانی برای رهایی از چاهی خود ساخته..کمک کن.به کسی شبیه خودت کمک کن گرچه تو محتاج تری اما باز کمک کن.

فقط...دل نبند...دلبسته ات خواهند شد اما تو دل نبند...نیک می دانی که تو عاشق آن تصویر زیبای رویایت شده ای نه عاشق او...او هم شاید فریب مهربانی ات را خورده وگرنه چه می دانست و می داند چه در دل و روح و فکر تو می گذرد؟

فقط...چیزی که آزارم می دهد کم و بیش...شستن گرد و غبار از چهره ی این آیینه است...شاید هم شکستن آیینه ای که روزی تصویر مرا انعکاس داد...تصویری از نیاز به کمک به عشق به مهربانی.

آدم ها زود عوض می شوند شاید هم نه ..آدم ها همانی هستند که روزی و روزها قبل بودند..شاید این منم که دیدگاهم..نگاهم..خواسته هایم..احساسم..رویایم و تصویر در آیینه ام عوض شده...شاید من عوض شدم.

+نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:,ساعت17:19توسط یاشیل | |

ز نامردان علاج درد خود جستن ، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها...

صائب تبریزی

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت17:6توسط یاشیل | |

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را،
نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را

و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی،
سر به بیابان یک درخت نهادی،
به بالش یک وهم

در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه-گیر ساکت آیینه؟ در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه عطر را بر گل گستردی،
گل را شب کردی،
در شب گل تنها ماندی،
گریستی

همیشه - بهار غم را آب دادی،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر بت شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!

و چه از این گویاتر،
خوشه شک پروردی،
و آن شب، آن تیره شب ، در زمین، بسترِ بذرِ گریز افشاندی

و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود،
دری به فرود، روزنه ای به اوج

گریستی، ((من)) بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت

و اِی ((من))، کودک تو، در شب صخره ها، از نیلی بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته ى نور

و تو تنهاترینِ ((من)) بودی،
و تو نزدیکترینِ ((من)) بودی،
و تو رساترینِ ((من)) بودی،
ای ((منِ)) سحرگاهی،
پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!

// مجموعه "آوار آفتاب" - شعر "پرچين راز" سهراب سپهری

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت16:34توسط یاشیل | |

به تماشا سوگند 

     و به آغاز کلام

         و به پرواز کبوتر از ذهن

            واژه ای در قفس است........... 

                                                سهراب

+نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت19:30توسط یاشیل | |